قبلا که دستگیره پله برقی مترو را می گرفتم، یکی از انگشتانم را به دیواره پایینش میچسباندم و از اصطکاک لذت میبردم. دستم را روغنی میکرد. دیگر این کار را نمیکنم. سکوی ایستگاه.
-میدان انقلاب اسلامی،میدان انقلاب اسلامی، مسافرین محترم، لطفا پشت خط زرد قرار بگیرید.
صدای قطار روبرو می آمد، کلاهدوز. به سمت انتهای ایستگاه رفتم. هم خلوت تر بود، هم چرا نروم؟ صندلی های نزدیک به ورودی که پله برقی اش رو به پایین بود تقریبا همه پر بودند. اما آن طرف میشد رنگ زرد پلاستیک شان را تشخیص داد. صندلی وسط یک ردیف سه تایی خالی بود، اما اگر آنجا مینشستم بازوی چپم در تماس با پیرمرد چاق کناری ام قرار میگرفت. یکی دوتایی هم کامل خالی بود، اما زیادی نزدیک به قسمت بانوان قرار گرفته بود. بعضی هایشان بد نگاه میکردند، انگار که گرگ دیده اند. گور پدرشان، همانجا روی صندلی اول مینشینم، کیف و کاپشنم را هم روی صندلی کناری ام می گذارم. 
هدفونم را درآوردم، حوصله آماده ی مکالمه بودن را ندارم. قطار کلاهدوزی ها خیلی نزدیک شده است. صدای موزیکم را بیشتر میکنم. وارد ایستگاه شد. ترمز گرفت. یکی بیشتر. بالاخره ایستاد. حالا صدایش را دو تا کم میکنم. به صندلی های خالی قطارشان نگاه کردم، و به این فکر کردم که چقدر قرار است مترو ارم سبز الان شلوغ باشد. آمد. 
شلوغ بود، اشتباه نمیکردم. ترمز گرفته بود و داشت نزدیک میشد. بخش ویژه خواهران از جلویم رد شد. قطار ایستاد. از جایم برخاستم. موبایل و دسته ی کیفم را توی یک دستم گرفته بودم، کاپشنم را روی ساعد دیگرم انداختم، و منتظر شدم تا پیاده شوند. وارد شدم.
مثل همیشه جلوی ورودی شلوغ تر بود. دو نفر را آرام کنار زدم و ببخشید گویان خودم را به جلوی صندلی اول کنار در رساندم. کیفم را روی زمین گذاشتم و همانطور جابجایش کردم، تا بین پاهایم قرار گیرد. متوجه یک مسافر خاص شدم. چندوقت یک بار یکی از این ها را توی مترو میدیدم، اما معمولا پیرتر بودند. این یکی جوان بود. پشت گردنش خیلی تمیز بود، انگار که همین دیروز اصلاح کرده باشد. کمان های موازی پارچه، بالا؛ و دوایری متحد المرکز پایین پوشش سرش را تشکیل میدادند. قدش از من دست کم ده سانتی کوتاه تر بود، و میتوانستم عرق چین وسط سرش را ببینم. 
قطار که راه افتاد چرخید و به دیواره ی کنار در دروبروی من تکیه داد. ریش کوتاه مشکی مرتبی داشت، و با لمس دست چپش مدام بر این نکته تاکید میکرد. کتابچه ای در دست دیگرش داشت،و آن را با حرکات پیوسته لب  میخواند. حالت چهره اش طوری بود که انگار میخواهد چیزی بگوید، اما نمیتواند. میدانست که نمیتواند دیگر، نه؟ بدیهی بود. کافی بود یک بار سعی کرده باشد در وسیله نقلیه ای جز تاکسی سخن بگوید، تا خودش به این نتیجه برسد. من هم حرفی نمیزدم، هیچ کس دیگری هم حرف نمیزد، اما فرق میکرد.
لحظه ای سرش را بالا آورد و به نقشه متروی روبرویش نگاه کرد. نگاهش به من افتاد. چشمانمان به هم دوخته شد. قهوه ای و بودند و همواره خیره. توخالی. واقعا نمیدانم داشت به چه فکر میکرد. جدا به چه فکر میکنی؟ دنبال چه عبارتی برای تعریف من هستی؟ به چه زبانی؟
به نظر از آن خوش بین ها می آمد. ربطی به شغل ندارد. از آن هایی که دوست دارند خوبی را در وجود هر کسی ببینند. فکر کنم داشت برای من هم به دنبال امیدی میگشت. قطار ایستاد. دو نفر به من تنه زدند و پیاده شدند. به آن ها نگاه کرد، و قبل از آن که فرصت را از دست بدهد موبایلش را از جیب قبای سرمه ای اش بیرون آورد و به آن خیره شد. هنوز کتابش در دستش بود. مترو که راه افتاد، کتاب را در جیبش گذاشت، و موبایلش را به دست دیگرش داد. شاید ناخودآگاه، که دوباره دستش برای ریش مرتب و تمیزش آزاد شود. روی گونه های سه تیغش از گرما قرمز شده بود. لب خندی زد. چه میخوانی روی موبایلت؟ محیط آبی سفید تلگرام را می شد تشخیص داد. لبخندش کمی گشاد تر شد، و سعی کرد لب هایش را ببندد. سرش را بالا آورد. دید که دارم نگاهش میکنم.چند ثانیه ای به من خیره ماند. انگار میگفت فکر میکنی فقط خودت میتونی خیره شوی؟ فکر میکنی اینطوری میتوانی مرا بیازای؟ کور خوانده ای. و خیلی کژوال نگاهش را به جای دیگری برد. کمی ابروهایش را پایین آورد، انگار دارد به نقطه ای تمرکز میکند. با دست آزادش لب هایش را پوشاند، تا کاملا در فکر فرو رود. چند ثانیه بعد شروع کرد به برگرداندن نگاهش، و من را هم در مسیر قرار داد. یک لحظه صورتم را نگاه کرد و سرش را باز در موبایلش فرو برد. صدای موزیکم قطع شد. دیدم دارم موبایلم را در دستم فشار میدهم، و انگشت اشاره ام روی دکمه کاهش صدا لغزیده. مترو شروع به توقف کرد: شادمان. مسافرین محترمی که قصد ادامه مسیر به سمت ایستگاه های فرهنگسرا یا صادقیه را دارند در ایستگاه بعد از قطار پیاده شده و با توجه به تابلو های راهنما وارد خط  دو شوند. موبایلش را در جیبش گذاشت. سرش را بالاآورد و باز نگاهمان طلاقی کرد. این بار چهره اش راضی به نظر می آمد. انگار داشت می گفت دیدی بردم؟ چرخید و پیاده شد.
 باز هم چند نفری تنه زدند و رفتند. صندلی جلویم هم خالی شده بود. نشستم. واقعا برده بود. رسالت اش را هم به درستی انجام داده بود، بدون یک کلمه حرف زدن. شاید از آنچه چشمهایش میگفتند باهوش تر بود. شاید هم این چیز ها را بهشان آموزش میدهند. نه، بعید میدانم. احتمالا زیاد با دانشجو در ارتباط است. به این نگاه ها عادت دارد. نمیدانم. چرا این برخورد هنوز داشت آزارم میداد؟ رفته بود دیگر، به چیز دیگری فکر کن. رفته. احتمالا الان هم به دیواره ی قطاری دیگر لم داده و دارد کتابچه اتصال کوتاهش را میخواند. شاید هم دارد با موبایلش ور می رود، نمیدانم. ولی قطعا دست چپش توی ریشش است. 

مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

باربری فروشگاه محصولات زناشویی ♂♀ دانلود موزیک کردی ✴❤✴هـــ❤ـــــفــتمــــــین روزازهـــــ❤ــــــفتمین مـــاه دردهـه هــــ❤ــــــفتــاد✴❤✴ David مرکز مشاوره آوای زندگی ارز دیجیتال کلکسیونر اکشن فیگور های خاص استایل می | styleme همه چیز در دنیای آی تی