Just a Lousy Blog



چند وقته جیزی منتشر نکردم. شروع کردم به نوشتن، چندین بار، تموم نشده. 

داستان نوشتن معنا میخواد. منم معنای پایداری تو جهانم نمیبینم.

زندگیم سرعت زیادی گرفته،‌خیلی زیاد،‌و برای چند ماهی همین طوری خواهد بود ظاهرا. امیدوارم حداقل یه چیزی تهش باشه. شمام امیدوار باشین. 

تا دوباره آروم شم صرفا فضا میسازم. ترک عادت موجب مرض بود واقعن.


هنوز نمیتوانم اضطراب را از شوق تشخیص دهم. امروز دو بار به خدمات هتل گفتم بیایند اتاقم را تمیز کنند. هر بار صد دلار انعام دادم، دونفری می آیند آخر. و هربار تعجبشان را می دیدم؛ این که اینطور خرج میکند، توی این هتل چه میکند. تمام چراغ ها را روشن کرده ام، ولی نمیدانم این آن چیزی است که او میخواهد یا نه. یک حسی دارم که به من میگوید امشب چه خواهد شد. نور را کم میکنم. تلفن را برداشتم، داخلی 4:

-پذیرش هتل، چطور میتونم کمکتون کنم؟

صدایش آشناست. میدانم که دختری لاتین است،و میدانم که همان کسی است که موقع ورود، به من خوش آمد گفت، اما صورتش در ذهنم نیست.

-من قراره امشب یه مهمون داشته باشم. میخوام وقتی اومد به اتاق من راهنماییش کنی.

-بسیار خوب قربان. 

موی سیاه نسبتا بلندش، سینه های برجسته اش، یونیفورم مرتبش، ولی صورت ندارد. فکر کنم یک ساعت نقره ای رنگ هم بسته بود.

-میخوام وقتی اومد مستقیم  و با احترام بیاریش اتاق من.

-و چطور میتونم ایشون رو تشخیص بدم؟ 

-شماره اتاقمو میدونه. میخوام یکی تا دم در همراهیش کنه. ازش بپرسین چیزی میخواد یا نه. اگه قبل از این که بیاد پیش من سفارش داشت روی قبض اتاق من بزارین.

-و شماره اتاقتون چنده؟

صدایش خوشحال بود. یک کراوات قرمز شل به یقه بازش بسته بود. قد بلندی هم داشت. چرا چهره اش را یادم نمی آید؟ و چرا برایم مهم است؟

-505.


فقط باید صبر میکردم. و چقدر سخت بود. شاید چون خیلی نمیشناختمش. به خدمات هتل زنگ زدم و گفتم یک صندلی دیگر بیاورند. روبروی مبل اتاق قرارش داده بودم، و یک عسلی کوچک هم وسط شان گذاشته بودم. باید حاظر میشدم. وای! یادم رفته اصلاح کنم. امیدوارم کمی دیگر آمدنش زمان ببرد. نمیخواهم از او رسمی تر لباس بپوشم، قدم ولی نباید از او بلند تر شود: کت و شلوار و پیراهن از سایه های خاکستری، با چرم های مشکی تختم. داخلی 4:

-پذیرش هتل، چطور میتونم کمکتون کنم؟

هنوز همان دختر بود.

-یه ست اصلاح واسم بفرست.

-چشم قربان. شماره اتاقتون؟

-505. و وقتی هم که مهمونم قبل از این که بیاریش بالا به من یه زنگ بزن.

-حتما قربان.


چهار تا صفر قرمز رنگ روی ساعت رومیزی دیجیتال اتاق، تلفن زنگ خورد. میدانستم کیست و چه کاری دارد. از روی تختم پا شدم. نمیخواستم تلفن را جواب بدهم. خوب الان کمی واضح تر شده بود، اضطراب بود، نه شوق. به سمت در رفتم، چهار قدم. تمام چراغ ها را روشن کردم. به سمت تختم برگشتم و نشستم. برخاستم، کتم را مرتب کردم. تا طبقه پنجم باید دو سه دقیقه ای طول بکشد. موبایلم را برداشتم، بی صدایش کردم و محکم کوبیدمش روی تختم. به بالا پرتاب شد و روی زمین افتاد. برش داشتم. در به صدا در امد. انداختمش روی تخت و به سمت در دویدم. بازش کردم، خودش بود. پسرک موقرمز کوتاه قدی که لباس خدمه هتل به تن داشت از جلوی در کنار رفت:

-بفرمایید قربان. 

خودش بود. آمد داخل و در را محکم بست. 

نگاهش کردم. همانطور مانده بود. دقیقا همانطور. چهارشانه، صورت استخوانی، و موی بلوند کوتاهش را ژولیده رها میکرد. صورتش تمیز بود، و همان لباس دفعه پیش: شلوار سفید، کت بدون یقه سفید، و یقه اسکی مشکی. ابروهای ضخیمش را در هم کشیده بود و بهت زدگی ام را نگاه میکرد.

-چیه؟ 

-هیچ. فقط کمی. گیجم. همین.

دستش را روی شانه ام گذاشت. از بالا به پایین نگاهم میکرد، دوست داشت. کمی به کنار هلم داد و روی یکی از صندلی ها نشست.

-چند ساله ندیدمت؟

-فکر میکنم هشت ساله.

-آفرین. دقیقا هشت سال پیش. همینجا اتاق گرفته بودم. خوب یادت مونده بود، 505.

کمی با چشمانش بررسی ام کرد، بعد سراغ لکه ای روی موکت جلوی پایش رفت:

-چقدر پیر شدی.

-ولی شما اصلا عوض نشدین.

نگاهش را از روی زمین برداشت و به من انداخت. نیشخندی زد:

-چقدر احمقی.

نمیدانستم چه بگویم. چند ثانیه ای نگاهش کردم و گفتم:

-میخواین بگم چیزی براتون بیارن؟

-نه بشین.

روبرویش نشستم. پاهایش را روی عسلی روبرویش قرار داد و کمی بیشتر توی صندلی اش فرو رفت. با دست هایش محکم دسته های بلند صندلی اش را گرفته بود و مرا نگاه میکرد. همیشه همینطور بود. با همه همینطور بود. 

-حرف بزن.

-چی بگم؟ چی میخواین بشنوین؟

-خودت میدونی. چی کار کردی؟

-من نتونستم. سعیمو کردم، ولی نتونستم.

-اوهوم. یه دقیقه صبر کن.

برخاست و به سمت تختم رفت. موبایلم را برداشت، پنجره را باز کرد و آن را به بیرون پرت کرد. برگشت و سر جایش نشست. پنجره را باز گذاشته بود، میتوانستم وزش بادی خنک را پشتم حس کنم. لبخندی نیمه صورتش را پوشاند. با سر به پنجره اشاره ای کرد و گفت:

- شاید به کار اومد.

میدانم که امشب چگونه تمام خواهد شد.


من میدانم که امشب چگونه تمام خواهد شد؛ مطمئنم. 

-خوب، بگو.

برخاستم و به سمت پنجره رفتم. کمی باران می آمد، هوا بوی خوبی داشت. پایین را نگاه کردم؛ میتوانستم خودم را کف خیابان ببینم. میدانستم که امشب چگونه تمام خواهد شد. احتمالا درد داشته باشد، ولی خیلی مهم نیست. من که میدانم امشب چگونه تمام خواهد شد، چرا بجنگم؟ 

-چرا امشب اومدی اینجا؟

-اووه، دوم شخص مفرد شدم. میدونی، من عاشق این لحظم. وقتی رد میدین. وقتی قطع امید میکنین. وقتی دیگه براتون مهم نیست. و میخوام همه شو اینجوری زندگی کنین، همه تون. 

-چرا برات مهمه؟

برخاست. دست هایش را در دو طرف گسترده بود و با حالتی متعجب شروع به قدم زدن کرد، انگار که همه چیز بدیهیست:

-تو چرا برات مهم بود؟ تو چرا اون همه زمان گذاشتی برای "روشن گری"؟

-من دنبال هدف واسه زندگیم میگشتم.

-منم دنبال سرگرمی بودم. میدونی، چند هزار سال اولش جالبه ها، بعدش دیگه حوصلت سر میره.

به لبه پنجره تکیه دادم. هنوز کمی گیج بودم، ولی چیز دیگری احساس نمیکردم. 

-خوب چرا باید اینطوری تموم بشه؟ چرا من باید امشب بمیرم؟ اگه واقعا واست مهم نیست چرا بابت شکست مجازات میکنی؟

-اوه نه، بخاطر اون نیست. تو فقط یه اشتباه خیلی کوچیک کردی.

-چی؟

-پشت به پنجره ایستادی.


قبلا که دستگیره پله برقی مترو را می گرفتم، یکی از انگشتانم را به دیواره پایینش میچسباندم و از اصطکاک لذت میبردم. دستم را روغنی میکرد. دیگر این کار را نمیکنم. سکوی ایستگاه.
-میدان انقلاب اسلامی،میدان انقلاب اسلامی، مسافرین محترم، لطفا پشت خط زرد قرار بگیرید.
صدای قطار روبرو می آمد، کلاهدوز. به سمت انتهای ایستگاه رفتم. هم خلوت تر بود، هم چرا نروم؟ صندلی های نزدیک به ورودی که پله برقی اش رو به پایین بود تقریبا همه پر بودند. اما آن طرف میشد رنگ زرد پلاستیک شان را تشخیص داد. صندلی وسط یک ردیف سه تایی خالی بود، اما اگر آنجا مینشستم بازوی چپم در تماس با پیرمرد چاق کناری ام قرار میگرفت. یکی دوتایی هم کامل خالی بود، اما زیادی نزدیک به قسمت بانوان قرار گرفته بود. بعضی هایشان بد نگاه میکردند، انگار که گرگ دیده اند. گور پدرشان، همانجا روی صندلی اول مینشینم، کیف و کاپشنم را هم روی صندلی کناری ام می گذارم. 
هدفونم را درآوردم، حوصله آماده ی مکالمه بودن را ندارم. قطار کلاهدوزی ها خیلی نزدیک شده است. صدای موزیکم را بیشتر میکنم. وارد ایستگاه شد. ترمز گرفت. یکی بیشتر. بالاخره ایستاد. حالا صدایش را دو تا کم میکنم. به صندلی های خالی قطارشان نگاه کردم، و به این فکر کردم که چقدر قرار است مترو ارم سبز الان شلوغ باشد. آمد. 
شلوغ بود، اشتباه نمیکردم. ترمز گرفته بود و داشت نزدیک میشد. بخش ویژه خواهران از جلویم رد شد. قطار ایستاد. از جایم برخاستم. موبایل و دسته ی کیفم را توی یک دستم گرفته بودم، کاپشنم را روی ساعد دیگرم انداختم، و منتظر شدم تا پیاده شوند. وارد شدم.
مثل همیشه جلوی ورودی شلوغ تر بود. دو نفر را آرام کنار زدم و ببخشید گویان خودم را به جلوی صندلی اول کنار در رساندم. کیفم را روی زمین گذاشتم و همانطور جابجایش کردم، تا بین پاهایم قرار گیرد. متوجه یک مسافر خاص شدم. چندوقت یک بار یکی از این ها را توی مترو میدیدم، اما معمولا پیرتر بودند. این یکی جوان بود. پشت گردنش خیلی تمیز بود، انگار که همین دیروز اصلاح کرده باشد. کمان های موازی پارچه، بالا؛ و دوایری متحد المرکز پایین پوشش سرش را تشکیل میدادند. قدش از من دست کم ده سانتی کوتاه تر بود، و میتوانستم عرق چین وسط سرش را ببینم. 
قطار که راه افتاد چرخید و به دیواره ی کنار در دروبروی من تکیه داد. ریش کوتاه مشکی مرتبی داشت، و با لمس دست چپش مدام بر این نکته تاکید میکرد. کتابچه ای در دست دیگرش داشت،و آن را با حرکات پیوسته لب  میخواند. حالت چهره اش طوری بود که انگار میخواهد چیزی بگوید، اما نمیتواند. میدانست که نمیتواند دیگر، نه؟ بدیهی بود. کافی بود یک بار سعی کرده باشد در وسیله نقلیه ای جز تاکسی سخن بگوید، تا خودش به این نتیجه برسد. من هم حرفی نمیزدم، هیچ کس دیگری هم حرف نمیزد، اما فرق میکرد.
لحظه ای سرش را بالا آورد و به نقشه متروی روبرویش نگاه کرد. نگاهش به من افتاد. چشمانمان به هم دوخته شد. قهوه ای و بودند و همواره خیره. توخالی. واقعا نمیدانم داشت به چه فکر میکرد. جدا به چه فکر میکنی؟ دنبال چه عبارتی برای تعریف من هستی؟ به چه زبانی؟
به نظر از آن خوش بین ها می آمد. ربطی به شغل ندارد. از آن هایی که دوست دارند خوبی را در وجود هر کسی ببینند. فکر کنم داشت برای من هم به دنبال امیدی میگشت. قطار ایستاد. دو نفر به من تنه زدند و پیاده شدند. به آن ها نگاه کرد، و قبل از آن که فرصت را از دست بدهد موبایلش را از جیب قبای سرمه ای اش بیرون آورد و به آن خیره شد. هنوز کتابش در دستش بود. مترو که راه افتاد، کتاب را در جیبش گذاشت، و موبایلش را به دست دیگرش داد. شاید ناخودآگاه، که دوباره دستش برای ریش مرتب و تمیزش آزاد شود. روی گونه های سه تیغش از گرما قرمز شده بود. لب خندی زد. چه میخوانی روی موبایلت؟ محیط آبی سفید تلگرام را می شد تشخیص داد. لبخندش کمی گشاد تر شد، و سعی کرد لب هایش را ببندد. سرش را بالا آورد. دید که دارم نگاهش میکنم.چند ثانیه ای به من خیره ماند. انگار میگفت فکر میکنی فقط خودت میتونی خیره شوی؟ فکر میکنی اینطوری میتوانی مرا بیازای؟ کور خوانده ای. و خیلی کژوال نگاهش را به جای دیگری برد. کمی ابروهایش را پایین آورد، انگار دارد به نقطه ای تمرکز میکند. با دست آزادش لب هایش را پوشاند، تا کاملا در فکر فرو رود. چند ثانیه بعد شروع کرد به برگرداندن نگاهش، و من را هم در مسیر قرار داد. یک لحظه صورتم را نگاه کرد و سرش را باز در موبایلش فرو برد. صدای موزیکم قطع شد. دیدم دارم موبایلم را در دستم فشار میدهم، و انگشت اشاره ام روی دکمه کاهش صدا لغزیده. مترو شروع به توقف کرد: شادمان. مسافرین محترمی که قصد ادامه مسیر به سمت ایستگاه های فرهنگسرا یا صادقیه را دارند در ایستگاه بعد از قطار پیاده شده و با توجه به تابلو های راهنما وارد خط  دو شوند. موبایلش را در جیبش گذاشت. سرش را بالاآورد و باز نگاهمان طلاقی کرد. این بار چهره اش راضی به نظر می آمد. انگار داشت می گفت دیدی بردم؟ چرخید و پیاده شد.
 باز هم چند نفری تنه زدند و رفتند. صندلی جلویم هم خالی شده بود. نشستم. واقعا برده بود. رسالت اش را هم به درستی انجام داده بود، بدون یک کلمه حرف زدن. شاید از آنچه چشمهایش میگفتند باهوش تر بود. شاید هم این چیز ها را بهشان آموزش میدهند. نه، بعید میدانم. احتمالا زیاد با دانشجو در ارتباط است. به این نگاه ها عادت دارد. نمیدانم. چرا این برخورد هنوز داشت آزارم میداد؟ رفته بود دیگر، به چیز دیگری فکر کن. رفته. احتمالا الان هم به دیواره ی قطاری دیگر لم داده و دارد کتابچه اتصال کوتاهش را میخواند. شاید هم دارد با موبایلش ور می رود، نمیدانم. ولی قطعا دست چپش توی ریشش است. 

بیا در ساحل قدم بزنیم. باد می وزد. به دریا نگاه کن. کودکان سه ساله در حال خفه شدن. دارند به سوی ساحل می آیند. برو به سمتشان. بگذار بمیرند. عکس بگیر. میتوانی شنا کنی. نه؟ خوب پس بیا روی آب راه برویم. تند تر. به پایین نگاه نکن، غرق می شوی. قبلی هم همین کار را کرد. بالا را نگاه کن. آفرین. می بینیش؟ میدرخشد، دود میکند، بدون صدا. جلوی پایمان به سطح آب برخورد کرد. چند چمدان. تکه هایی از آدم ها. نه، ناراحت نشو. اگر این ها را نمیزدند که جنگ تمام نمیشد. نه، پایین پایت را نگاه نکن! 

معمولا اخبار نمیخوانم. ولی انگار نیمه عمر دارد. جدید تر هایش جذاب ترند. تاریخ که میشوند، دیگر به اندازه کافی دردناک نخواهند بود.

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

سفر824 طرح درس ایلیا راپل ملی اس ام اس قطعات دوسان همه چیز درمورد برق و الکترونیک مدیریت و مشاوره برگزاری رویداد بررسی واردات اتوکلاو دندانپزشکی در ایران شرکت مسافربری تعاونی ۵ کیان سفرپاسارگاد استار وب